هنوز هم گاهی او را با نام «پسرخاله» به یاد میآورد. زندگی لیلاخانم با عبدالله طولانی نبود، اما دو یادگار از او دارد. خاطرات شهیدعبدالله عبدی از زبان همسرش، لیلا مقدسی که این روزها با دو فرزند و خانواده همسرش در محله خاتمالانبیا (ص) سکونت دارد، شنیدنی است.
خانواده ما اهل روستا بودند، روستای بزوشک از توابع احمدآباد. عبدالله پسرخالهام بود. آنجا باهم کلاس قالیبافی میرفتیم و میدیدم که پسرخالهام چقدر محجوب و سربهزیر است. در روستای ما دخترها و پسرها زود ازدواج میکردند. بعداز ازدواج من و عبدالله هردویمان یک سال برای برادرشوهرم قالیبافی کردیم تا قرضهای مراسم عروسی را پرداخت کنیم. بعد از آن خودمان دار قالی راه انداختیم و چندنفری برایمان کار میکردند. یک سال بعد پسرم به دنیا آمد و عبدالله مشمول سربازی شد.
لیلا خانم ادامه میدهد: پسرخاله دوسال به خدمت رفت و سال۵۹ برگشت. از همان موقع هم به مشهد آمدیم و در بولوار توس ساکن شدیم. در مشهد همسرم مدتی در کارخانه سنگبری کار میکرد. در همین روزها بود که فرزند دوم ما متولد شد. نامش را زهرا گذاشتیم. نمیدانم چرا از وقتی این بچه به دنیا آمد، حال و هوای جبهه به سر عبدالله افتاد. هرچه به او گفتم «بچههایمان کوچک هستند، نرو»، به خرجش نرفت که نرفت.
درست وقتی پسرمان چهارساله و دخترمان چهارماهه بود، عبدالله عازم جبهه شد. شوهرم چهلروز دوره آموزشی را گذراند و برگشت. بعد از آن دوباره به جبهه عازم شد و بعداز هجدهروز هم خبر شهادتش را آوردند. دوروز قبل از شهادت با عبدالله تلفنی صحبت کردم. از من خواست برای ماه مبارک رمضان به روستایمان بروم. وقتی به روستا رفتم، همان روز، شوهرم شهید شد. روز بعد در مسیر خانه پدرشوهرم بودم که دیدم ماشینی از دهیاری جلو در خانهشان است.
از همسایهها پرسیدم این ماشین، اینجا چه میکند. خانمهای همسایه دورم را گرفتند و گفتند «خواهر همسرت حالش بد شده است و آمدهاند او را به بیمارستان ببرند.» مطمئن بودم شهید داریم، ولی نمیدانستم چه کسی است؛ چون هم شوهرم در جبهه بود و هم برادرش. دلم شور میزد. چندشبی بود که مدام خوابهای پریشان میدیدم. خلاصه با همان ماشین دهیاری به مشهد آمدیم. در بیمارستان امامرضا (ع) چندنفر از اهالی محلهمان را در مشهد دیدم. یکی از آنها در غسالخانه کنار تابوت ایستاده بود.
وقتی پلاستیک روی صورت شهید را کنار زدند، یک لحظه احساس کردم عبدالله صورتش را برگرداند و به من نگاه کرد. بعد از آن هم دیگر چیزی نفهمیدم. از هوش رفتم و آن شب در بیمارستان بستری شدم. همسرم ۲۵ تیر سال ۶۱ در شلمچه و در عملیات رمضان به شهادت رسید، آن هم وقتی درحال وضوگرفتن برای اقامه نماز بود.
سال تولد: ۱۵ مهر ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۵ تیر ۱۳۶۱
محل شهادت: شلمچه
عملیات رمضان
نام فرزندان: علیاکبر و زهرا